|
زن گوش خوابانده بود تا دوباره صداي آوازِ بلبل را بشنود و تنها صدايي كه به گوش ميآمد هياهوي گنجشكهايي بود كه از سر و كول درخت كاج بالا ميرفتند مرد گفت : « بيداري ؟ » بيدار بود و توي دلش از يك تا ده شمرد . هنوز بلبل نخوانده بود و گفت : « تو هم شنيدي ؟ » « چي رو شنيدم ؟ » « آوازِ بلبلو . » موهاي مرد مثل پر كلاغ سياه بود و صورتش را ميان حولهاي سفيد فرو برده بود . زن خيره خيره نگاهش كرد و منتظر جواب بود . مرد به آرامي حوله را از روي صورت پايين كشيد و از گوشهي چشم به زن نگاه كرد و حنديد : « صداي بلبل ؟ » « اوم » مرد بلندتر خنديد ، لخظهاي گوش خواباند و گفت : « هنوز هم ميشنوم . » زن بي حوصله دستهايش را بالا آورد و در سكوت به طرف دستشويي رفت . مرد هنوز ميخنديد و با صدايي گنگ چيزهايي را واگويه ميكرد . زن در آيينه به چشمهاي پف كردهي خودش نگاه كرد و با هردو مشت آب به صورتش زد ، چند بار پشت سر هم ، آن وقت ايستاد ، و به قطرات زلال آب نگاه كرد كه روي پوست صورتش ميدويدند . « داشتي مي گفتي . » زن بي حوصله از خودش پرسيد : « چي را ميگفتم ؟ » و نگاهش در چشم انداز روبرو غرق بود . جايي كه كوههاي تك افتاده و خاكي رنگ تا به كمر در افق فرو رفته بودند . در شانهي راست زن كوههاي كبود از ابتداي سفر همين جور كش ميآمدند و ميآمدند . مرد دوباره گفت : « ساكتي » « چي بگم ؟ » « از آوازي كه خواب ديده بودي ! » « خواب نبود . » زن به پشتي صندلي تكيه داده بود و صورتش بازتاب اخمي گنگ بود . جاده مثل طنابي سياه همين جور چرخ ميزد و از هم باز ميشد . زن حس كرد كه پلكهاي زن سنگين شده بود و خواب پاورچين پاورچين به او نزديك ميشد . « پَپَر ، چاي داريم پَپَر ! » و از گوشه ي چشم نگاهش كرد . پلكهاي زن روي هم افتاده بود و با دهاني نيمه باز ، آرام آرام نفس ميكشيد . زن در عالم خواب خودش را ديد كه بيرون از خودش ايستاده است و به خودش نگاه ميكند . ديد، خودش را ديد ، كه رو به بالا كشيده شد . داشت بال بال ميزد و بالا ميرفت . « پَپَر ، بيداري پَپَر ؟ » بالا آمده بود . آنقدر بالا كه ميتوانست همهي دشت و همهي كوهها را از بالا ببيند . پرندهاي بود در اوج آسمان . « پَپَر » چشمهايش را باز كرد . در دامنهي تك كوهي بودند كه از صبح نشان كرده بود . بوتههاي وحشي بادام ، اين جا و آن جا بر دامنهي كوه ، بر شكاف سنگها روئيده بود و تا خود قله بالا رفته بودند . عقابي سفيد در اوج آسمان بال گشوده بود و روي كوه چرخ ميزد . « پَپَر » رو به صدا چرخيد و نگاهش در كلاف موهاي سپيد و ابروهاي پر پشت مرد گره خورد . حسي گنگ همهي وجودش را لرزاند . « طوري شده ؟ » نفس مانده در سينه را رها كرد . سبك بود ، سبك تر از هميشه . « چاي داري پَپَر ؟ » « بله » خم شد وفلاكس چاي را از توي سبد برداشت . « مثل هميشه ؟ » مرد سرش را تكان داد : « مثلِ هميشه » زن ليوان را تا نيمه پر كرد و به دست مرد داد . دست خالياش با قوسي ملايم به بر تنه افتاد . ليز خوردن ساعت را حس نكرد اما صداي افتادنش را شنيد . نگاه در جهت صدا چرخيد ، برق طلايي بند در گودي ميان دو صندلي پيدا بود . « اَه ! » و دست دراز كرد تا ساعت را بردارد . « چي شد ؟ » ساعت را برداشته بود . « ساعتم » « خوب » « بندش لق شده ، هي از دستم ميافته . » « لابد قهر كرده » نگاه پيرمرد روي خط سياه آسفالت بود و نرم نرم ميخنديد . « حرفهايي ميزنين آقا جان » « نكنه خيال كردي فقط خودت بلدي قهر كني ؟ » « من و قهر ؟ » « بله ، تو و قهر ، تو و چوري دست مادرت . چوري كه هفت عمر ترا داره ، شايدم بيشتر . هفت تا سكه با نقشِ هفت تا درخت سرو . » « حالا هفتتا نه و دوازدهتا ، چه فرقي ميكنه ؟ » « تو يادت نيست ، مادرت ميگفت هر وقت به دستم ميبندم ، زمانو گم ميكنم . بعدش چوري را داد تا بند ساعتش كنند ، شايد به اين خاطر كه هميشه زمان جلو چشماش باشه . هنوز وقتش نرسيده بود ، نميدونم چه جور شد كه بندِ ساعتو داد به تو. بعدش هم پشيموني و اون الم شنگه. » « كي هديه رو پس داده كه من دومي ش باشم ؟ » « همش دومي ، همش دومي ، يك بار هم شده به اولي فكر كني ؟ » « اولي يا دومي چه فرق مي كنه ؟ مهم اينه كه مادر هديهاش كرد و من هم هديه را دوست دارم . » « اما حسِ مادرت ، هنوز هم نمي فهمي . » « حس مادر ؟ » و توي دلش گفت : « هميشه عاشق زيبايي بود ، همين . » و بلند گفت : « من هم دوست دارم ! » پير مرد خنديد ، نرم نرم ميخنديد . « نگفتم نفهميدي ؟ » « چي رو نفهميدم ؟ » « نه خواستي و نه پرسيدي . جاي خالي چوري هيچ وقت توي دلش پر نشد ، ميفهمي چي ميگويم ؟ حالا هم اگر وقت نميكني بده تا درستش كنم . » « ممنون !» « يعني چي ممنون ؟ » زن خنديد ، از ته دل خنديد . « يعني راضي به زحمت نيستم . » پيرمرد هم به خنده افتاد . « يعني خيال ميكني . . . » « نه به جان آقا جان » پيرمرد ليوان چاي را از روي داشبورد برداشت . بخاري غليظ از روي ليوان زبانه ميكشيد . « از ما گفتن بود دختر جان . » و نگاهش روي خط سياه آسفالت قفل شده بود . « به مامان بگو دوستش دارم ! » و نتوانست بفهمد براي بند ساعت گفته يا براي مادرش و دست پيرمرد را ديد كه نوار توي ضبط صوت برگرداند . كوههاي كبود هنوز در افق كش ميآمدند و پا به پاي ماشين ميدويدند . زن به پشتي صندلي تكيه داد . دشت خشكيده همهي چشم انداز را پر كرده بود . پلك هايش دوباره سنگين شده بودند . داشت فرو ميرفت ، ميان دريايي از رنگ خاكستري غوطه ميخورد و فرو ميرفت . « پَپَر » باد ميآمد ، وزشِ نرمِ باد را حس ميكرد كه با گونههايش بازي ميكرد . « پَپَر » « يادم هست ، يادم ميمونه . » و دوباره تن به باد سپرد . « چي يادت هست ، چي يادت ميمونه ؟ » طنينِ صدا گنگ بود ، هم ميشناخت و هم نميشناخت . چشم هايش را باز كرد . دوباره در دامنهي همان كوهي بودند ، كه چند لحظه پيش از كنارش عبور كرده بودند . همان بوتههاي وحشي بادام ، همان صخرههاي خاكي رنگ ، و همان عقاب سفيد رنگ كه در آبي آسمان بود و بر فراز كوه چرخ ميزد . هول زده چشمهايش را ماليد . « دور زدي ، داريم برميگرديم ؟ » « چته پَپَر ؟ » طنين صدا هنوز گنگ بود . زن به ساعت نگاه كرد . ساعت ، ده و سي و پنج دقيقه را نشان ميداد « دستم شكست پَپَر ! نميخواي ليوان را بگيري ؟ » بي اختيار رو به صدا چرخيد . اول دست و ليوان خالي را ديد ، و بعد چهرهي حسام را كه لبخندي تلخ آن را سايه روشن كرده بود و بياختيار جيغ كشيد. « چته ، چه خبره پَپَر ؟ » خودش راجمع كرده بود و بهت زده به چهرهي حسام نگاه ميكرد . « نميخواي بگيري ؟ » ليوان خالي را از دست مرد گرفت ، ليوان هنوز داغ بود . بياختيار به فلاكس نگاه كرد كه اين ور پاهايش توي سبد بود ، جايي كه دست حسام نميرسيد و با خودش گفت : « لابد از آفتابه » و خم شد تا فلاكس را بردارد . « بريزم ؟ » مرد خيره خيره نگاهش كرد : « حالت خوبه ؟ » « حالم ؟ » مرد به ميان حرفش دويد : « الان ريختي ، هم الان خوردم . » با دلواپسي ليوان را توي سبد گذاشت و نگاهش دوباره به روي ساعت و رديف سروها لغزيد « يعني خواب بود ، يعني به خوابم آمده بود ؟ » و حس كرد لبريز از محبتي فراموش شده است . « حتما براي ساعت آمده بود ، كاش ساعت را داده بودم . » در چشم انداز روبرو تك كوهي ديگر تا به كمر در افق فرو رفته بود . آسمان نه سفيد بود و نه آبي، انگار ته رنگي از خاك بر چهرهي آسمان پاشيده بودند . مرد هم آهنگ با آهنگي كه از ضبط صوت پخش ميشد روي فرمان ماشين ضرب گرفته بود . زن دهان باز كرد تا بگويد : « حسام » و از خوابش بگويد اما نتوانست و خنكاي اشك را حس كرد كه برگونهاش لغزيد .
اول به تك درختي كج رسيدند . درختها چند تا شدند . آن وقت مزارع زرد گندم بود و ديوارهاي شكسته . خانههاي گنبدي و درختان سبز افق را هاشور زده بودند . سكوتي سنگين بر ماشين سايه زده بود . جاده با پيچي ملايم به خياباني برهنه رسيد ، بي هيچ دار و درختي . تابلو رنگ و رو رفتهاي بر پايهاي فلزي ايستاده بود : « شركت ملي نفت ايران ، جايگاه . . . » دستي زرد رنگ در فضاي بالاي تابلو لق ميخورد و با انگشت سبابه ميدانگاهي را نشان ميداد . اتاقي كاه گلي در ته ميدان و بنزي سياه رنگ كه جلو اتاقك ايستاده بود . عرض خيابان را رد كردند و وارد ميدانگاه شدند . دو تا مرد كه كت شلوار چهار خانه خاكستري به تن داشتند ، بنز سياه رنگ را هل ميدادند . كسي پشت فرمان بنز نبود . بنز به آرامي داشت دور ميزد و رو به خيابان ميرفت . آرام آرام به جايگاه نزديك شدند . صداي ساييدن چرخها بر روي ريگها صدايي خوشايند بود و غباري نرم در اطراف ماشين به چرخ افتاده بود . ماشين كه ايستاد نالهي ريگها خاموش شد و غبار از ماشين جلو افتاد . زن گفت : « دستشويي ، فكر مي كني دستشويي داشته باشه ؟ » مرد گفت : « حتما داره » و در سمت خودش را باز كرد . زن وقتي پياده شد غبار رفته بود و هوا شفاف بود ، مثل وقتي كه باران باريده باشد . اولين چيزي كه توجه اش را جلب كرد ساختمان دوطبقهي آن سوي خيابان بود، ساختماني آجري و نوساز . مردي ميان سال جلو ساختمان روي چهار پايهاي نشسته بود . كمي آن ورتر ، دوچرخهاي را روي زمين خوابانده بودند ، و مردي كه صورتش پيدا نبود ، روي دو زانو نشسته بود و با چرخِ دوچرخه ور مي رفت . « پَپَر » نگاه زن بر روي شانهي چپ چرخيد و به اتاقك كاه گلي رسيد . پيرمردي كه دوتا كت يكي سياه و يكي خاكستري روي هم پوشيده بود ، با دست راست ، سمتِ شانهي چپش را نشان ميداد . ادامهي دست مرد به سه پله ي سنگي ميرسيد و باغي كه پر از درختهاي سرو بود و صداي حسام را شنيد كه دور بود : « ممنون » و ادامهي صدا كه گفت : « توي باغ ، پشت درختهاي سرو . » به راه افتاد ، از پلههاي سنگي بالا رفت . هفت تا درخت سرو به دوره ايستاده بودند و در ميان حلقهي درخت ها حوض آبي بود و شير آبي كه چكه ميكرد . حس كرد كه ميشناسد هم حوض آب را و هم درختهاي سرو را . جورِ غريبي آشنا بودند . پشت درختهاي سرو اتاقك كاه گلي بود با دري حلبي و درخت اناري كه روي اتاقك چتر زده بود . زن بياختيار آه كشيد و حس كرد همهي وجودش لبريز از محبتي ناشناخته شده است . از دستشويي كه بيرون آمد هنوز لبريز از همان محبت ناشناخته بود . بيترس از خارها ، شاخهي درخت انار را با هر دو دست گرفت و به لبهايش نزديك كرد . هفت درخت سرو و حوض آب ، شير آب چكه ميكرد . زن به آيينه نگاه كرد كه بالاي سر شير به تنهي يكي از درختها ميخ كرده بودند . خواست در برابر آيينه به ايستد و به خودش نگاه كند اما حسي غريب او را از آيينه مي رماند . هوا ساكن بود . شير آب را باز كرد و دست هايش را زير جريان آب گرفت ، خنكاي آب تكانش داد و به يكباره حس كرد كه بويي شبيه به بوي نارنج در هوا پراكنده ميشود و ساعت را ديد كه روي مچ دستش ليز خورد و به نوازش در هوا لغزيد . بي اختيار دست را رو به بالا كج كرد و با دست ديگر كه خيس بود ، ساعت را روي هوا گرفت و بر لبهي ساروجي حوض گذاشت . مشتي آب مشتي ديگر ، حالا با هردو مشت آب به صورتش ميزد . بوي نارنج تيزتر شده بود و صدايي از دور دستها نزديك ميشد، انگار بلبلي بر شاخ درخت سرو نشسته بود و آواز ميخواند. زن براي ديدن بلبل سرش را رو به آسمان چرخاند . قطرات آب روي گلوگاهش لغزيدند و حسي خوشايند همهي وجودش را پر كرد . بازي نور و سايه بود و آفتابي كه جان داشت . چرخ ميزد و گاه به گاه تن درخت را ميبوييد و ميبوسيد . زن با چرخش آفتاب چرخيد . سبك تر از هميشه بود و حسي مثل پرواز همهي وجودش را لبريز كرده بود . ميدانست كه اگر دستهايش را توي هوا تكان دهد ، مثل كبوتري به هوا خواهد پريد . خودش نبود ، مي فهميد كه خودش نيست و شوقي گنگ همهي وجودش را ميلرزاند . دستهايش را ديد ، كه مثلِ دو بال بالا آمدند . ديد كه بال بال ميزند ، ديد كه پاهايش از زمين كنده شد و توي هوا به پرواز در آمد . بالا رفت ، باز هم بالاتر ، حالا هفت تا درخت سرو را از بالا ميديد كه دست در آغوش هم داشتند . حوض آب را ديد كه بوتهاي گل شد ، درختي انار و دوباره همان حوض آبي آب بود و صدايي كه ميگفت : « هفت برارو ، هفت برارو ، . . . آمده ، به سيل گل ها آمده . » دوباره بوتهاي گل شد ، درختي انار و باز حوض آبي آب و موج كه بر چهرهي آب بازي ميكرد . و صدا كه نزديك آمد تا نجوايي كنار گوشش و دور شد ، زمزمهاي كه با باد رفته بود : « هفت برارو ، هفت برارو . . . » صدا ميآمد و ميرفت و او ميلغزيد ، ميان شاخ و برگ درخت ، آفتاب بود ، سايه بود ، بود و نبود . داشت فرود ميآمد ، نرم و سبك ، مثل چرخش عقابي با بالهاي گشوده . بر سطحِ نقرهاي آب لغزيد ، از روي پاشويهي حوض رد شد و سفتي زمين را زير پاهايش حس كرد . بوي نارنج و صداي بلبل رفته بود . صداي بوق ماشين خشك و آزار دهنده همهي هوا را پُر كرده بود . چرخي زد و از لابه لاي درختها حسام را ديد كه كنار ماشين ايستاده است و با دست اشاره ميكند كه بيا مشتي آب به صورتش زد و به راه افتاد . وقتي ماشين را دور زد تا سوار شود ، چشمش به تابلوي سر در ساختمان روبرو افتاد كه با رنگي سفيد در زمينهاي آبي نوشته بودند « مهمان پذير گل ياس » مرد ميان سال هنوز روي چهار پايه نشسته بود و معلوم نبود كه خيره خيره به روبرو نگاه ميكند و يا با چشمهاي باز خوابيده است . خواست بگويد : « همين جا بمانيم حسام ، لااقل دو سه روزي بمانيم . » دهان باز كرد تا بگويد اما صدايي نداشت و زبان در دهانش نميگرديد . بار ديگر به ساختمان آجري نگاه كرد و توي ماشين نشست . ماشين از پمپ بنزين بيرون آمد . مرد ميان سال هنوز خيره در روبرو بود و كمي جلوتر ، دوچرخه هنوز روي زمين افتاده بود و مردي كه چهرهاش پيدا نبود ، انگار با چرخِ دوچرخه ور ميرفت . زن دوباره دهان باز كرد تا بگويد « بمانيم » و نتوانست حرفي بزند . « چاي داريم پَپَر ؟ » زن بار ديگر به مرد خم شده بر دوچرخه نگاه كرد . بايد كاري ميكرد ، بايد چيزي ميگفت ، اما چي ؟ خم شد تا فلاكس را از توي سبد بردارد . سرش را كه بالا گرفت داشتند از ميان خياباني باريك عبور ميكردند ، با نماي خاكي رنگ ساختمانها و كوچههايي كه رو به چشم انداز گنبدها و باد گيرها گشوده ميشد . ليوان چاي را به دست مرد داد و دوباره محو ساختمانها شد . مرد نوار را توي ضبط صوت پشت و رو كرد و صداي ملايم موسيقي در هوا طنين انداخت . « ميشه خاموشش كني ؟ » و آرام تر گفت : « خواهش ميكنم » « چرا ؟ » و دستِ مرد همين جور بلاتكليف روي ضبط مانده بود . زن گفت : « نمي دونم . » و ادامه داد : « خيلي آشناست » و نگاهش ميان گنبدها و بادگيرها گرفتار آمده بود . « موسيقي يا . . . » « انگار عمري ست ، انگار همه ي عمر اينجا بوده ام . حس مي كنم همهي كوچه پس كوچهها ، همهي بامها و حتي سنگ ريزههاي كف كوچههايش را هم ميشناسم . » « شوخي مي كني ! » « نه به جان حسام . » « اما چه وقت و كي اين جا بودهاي ؟ » « نميدانم ، اما حس ميكنم حسام » « شايد قبلا ، مثلا دورانِ كودكي » « بار اول است ، به جان حسام بار اول است كه اين جاده و اين شهر را ميبينم ، اما انگار همهي عمر اينجا بودهام . » مرد ناباورانه لبخند زد : « خستهاي . . . » و زن همين جور كه نگاه ميكرد ، حس كرد زير نور رنگين يك پنجره ، زير رنگين كماني از نور ايستاده است ، بادي خنك از سمت بالا ميوزيد و موهايش را پريشان ميكرد . داشتند صدايش ميزدند ، از يك جاي خيلي خيلي دور صدايش ميزدند . خواست بگويد : « بله » و نور رنگين كمان را ديد كه به شكلِ هفت تا دست در آمد و هفت تا مرد ، هفت تا كارد را در پنجه فشردند و جلو آمدند . چرخيد ، به دور خودش چرخيد . هفت تا مرد كارد به دست نزديكتر شده بودند . ميدانست كه برادرهايش هستند ، و خواست جيغ بكشد اما صدايي نداشت. كاردهاي برهنه دورهاش كرده بودند . چرخ مي زدند و برقِ مرگ مي افشاندند ، و او به گريه افتاد . « فرمان پدر است » « خونات را طلب كرده » « خونِ دخترِ نافرمان » « بايد خونت را بريزيم » « و اين فرمانِ پدر است » ميان برق برق كاردها ايستاده بود و مثل ابر بهار ميگريست . « گَهگَه جان كي پيرهنت را خَه دوخت كي كاكلُ ات را شانه خَه كرد كي كاسه ي آب به دستت خَه داد كي . . . ؟ » ديد كه بر زمين نشسته است و گردن به سوي كاردها پيش يرده . اولين كارد را ديد كه بر خاك افتاد و غباري خاكستري در پيرامونش زبانه كشيد . كاردِ دوم ، كاردِ سوم ، هر هفت كارد بر خاك افتادند . هفت برارو سر به زير انداخته بودند و نگاهشان انعكاسِ بال زدنِ كبوتري سفيد بر درياچهاي آبي بود . در يك جاي دور ، در يك جاي خيلي دور ، در پناه ديواري بلند كبوتري را سر بريدند ، شيشهاي لبريز از خون سرخ كبوتر شد . هفت برارو گِل ميساختند . هفت برارو گِل لگد ميكردند . هفت برارو چينههاي گِل ميآوردند . خودش را ديد كه دو زانو نشسته است ، در مركز دايرهاي كه با چينههاي گِل بالا ميآمد . چينههاي گِل بالا آمدند ، از نگاهش گذشتند ، و در آسمان آبي به هم نزديك شدند . « همين جا بمان تا خبرت كنيم خواهر . » « مبادا گريه كني خواهر » « مبادا اندوهگين شوي خواهر » « خوي پادشاه به آرامش خواهد رسيد » « پادشاه صدايت خواهد زد » « باش تا خبرت كنيم خواهر . » آخرين چينهي گِل را گذاشتند و تاريكي فرود آمد . آنقدر سياه كه حتي دستهاي خودش را هم نميتوانست ببيند و سكوت غليظتر از تاريكي بود . بعد از آن همه هول و هراس ، تاريكي و سكوت خوشايند مينمود ، پاهايش را توي شكمش جمع كرد ، و به يك پهلو دراز كشيد ، جوري كه انگار در زهدان مادر باشد و خوابش برد . با سرما و لرز از خواب پريد . گوش داد هيچ صدايي نبود ، و تاريكي تا مردمك چشمهايش جلو آمده بود. زمان گم بود نميدانست روز است يا شب ، و سرما تا مغز استخوانهايش نفوذ كرده بود. « مرده ام ، بايد مرده باشم ، هفت برارو سرم را گوش تا گوش بريدند ، هفت برارو . .» توي خودش جمع شده بود مثل گلولهاي نخ ، آنقدر كوچك شده بود كه حس ميكرد ، ميتواند توي مشتهاي خودش پنهان شود . خيلي بعد ، خيلي بعدتر بود كه حس كرد سرما آرام آرام پس نشست . سبك شده بود ، سبكتر از يك پر كاه و روي ورقي از سرما به سمت بالا كشيده ميشد ، داشت بالا ميرفت و تاريكي انتهايي نداشت . خوابش ميآمد و تاريكي او را با خودش برد . خواب ديد ، خوابِ دوچشم را ديد كه مثل شمع پر پر زدند و سرخي خون روي آن ها را پوشاند . خودش را ديد ، خودش را ديد كه نيمه برهنه به كوچه دويد ، با همه ي وجود ميدويد و صدايي كه گنگ بود و غريبه بود ، در كاسه ي سرش مي گريست . كوچهي باريك و سنگ فرش همين جور كش ميآمدند و به آخر نميرسيدند . انگار همهي عمر دويده بود ، و صدايي كه غريبه بود و گنگ بود ، هنوز در كاسه ي سرش ميگريست . هول زده از خواب پريد و ديد كه همان صداي غريبه در گلويش ميگريد ، با آواز بلند ميگريد و اشك همهي پهناي صورتش را خيس كرده بود . دلش ميخواست هفت برارو را صدا بزند و گريه امانش نميداد . انگار ساعتي ، شايد هم زماني دراز به گريه ادامه داد و اگر روشناي كم رنگ نور را نديده بود ، شايد تا ته عمر به گريه ميدان ميداد . نور را كه ديد گريه خود به خود فروكش كرد . نور از روزني باريك به درون ميتابيد . انگار براي اولين بار بود كه خودش را ميديد . ديد كه توي خودش چنگوله شده مثل گلولهاي نخ . تقلا كرد تا از جا بلند شود و به سوي نور برود . هرچه تقلا كرد نتوانست تكان بخورد انگار او را به زمين دوخته بودند . خودش بيدار بود ، اما دستها ، پاها و همهي جانش در خواب بود . سعي كرد به حالت تاق باز در آيد ، بعد از انگشتها شروع كرد . مُر مُر چندش آوري بر همهي جانش پنجه ميكشيد . زماني دراز گذشت تا دستها به فرمان آمدند . به طرف ديوار خزيد و با كمك دستها و ديوار سعي كرد بر پا به ايستد ، پاها ميلرزيدند و توان نگه داشتن او را نداشتند . چشم بر روزن گذاشت و آفتاب مثلِ دردي جانكاه همهي وجودش را پر كرد . با نُك سوزن اطراف روزن را تراشيده بود و هي فوت كرده بود تا باد عبار را با خود ببرد . روزن به بزرگي يك چشم شده بود . سبزي برگ درختها را ميديد كه در نسيم بازي ميكردند ، و خورشيد در كار غروب كردن بود . « هفت برارو نيامدند . » روزن به بزرگي گردي صورتش شد . حالا هم باد را ميديد ، هم آفتاب را ، و هم درختاني كه در باد موج ميزدند . « پس كي ميآيند ، هفت برارو كي ميآيند ؟ » صورتش در قاب روزن بود ، وقتي باغبان با شاخهاي گُلِ سرخ از لاي درختها بيرون آمد و سلام كرد . انگار صبح بود و آفتاب بر نوك درختان دميده بود ، يا از نوك درختان ميپريد . « هفت برارو ، هفت برارو كي ميآيند ؟ » آسمان پر از ستاره شد و ماه به آرامي از فراز سر درختان گذشت . بعد باز آفتاب بود و درختاني كه سبز بودند . دم غروب وقتي كاكل درختها خوني بود و كسي در دور دستها دف مي زد ، نوكرهاي پادشاه آمدند . يكي يكي آمدند و هر كدام گل سرخي به دست داشتند ، ميآمدند ، سلام ميكردند و ميگذشتند . با صداي ضربههاي كلنگ از خواب پريد . غبار فضا را پر كرده بود . داشتند با كلنگ به ديوار ضربه ميزدند و به يك باره ديوار جانب آفتاب فرو ريخت . نوكرهاي پادشاه كلنگ به دست به جانب آفتاب عقب نشستند . ديد هفت برارو را ديد كه گرد بر گرد گودالي پر از خون دراز كشيده بودند . سرهايشان را گذاشته بودند روي سينههايشان و چشمهايشان بازِ باز بود و خيره خيره به او نگاه ميكردند . جيغ كشيد و از ميان چينههاي گِل بيرون دويد . آفتاب مثل چتري از طلا بر فراز سر پادشاه ايستاده بود . پادشاه بر چهارپايهاي از طلا نشسته بود و شمشير جواهر نشان بر روي زانوانش برق ميزد . چشمهاي پادشاه در غضبي سرخ ميدرخشيد و نگاهش نه در او كه در گودال خون بود . جيغ ، شيون شد ، هرايي از سر درد . ميديد كه ميدود ، گرد بر گرد گودال ميدود ، صورت ميخراشد ، و چنگ چنگ گيسهايش را ميكند و به باد ميسپارد . ديد ، دستِ پادشاه را ديد كه در هوا چرخيد . دستها ، انبوهي از دستها را حس كرد كه از پشت به پيراهنش چنگ زدند و او را رو به گودال چرخاندند . ديد كه ميان زمين و آسمان به پرواز در آمده است . پروازي بلند و سقوط به ميان گودالي پر از خون . فرو رفت و بالا آمد . دستي كه سنگيني همهي عالم را داشت ، روي گردنش افتاد و او را به ميان خونهاي دلمه بسته راند . نفس در سينهاش مانده بود . همه جا سرخ بود سرخِ سرخ و ديد ، سرخي خون را ديد كه به رنگِ زلال آب در آمد . خودش را ديد كه ميان بلورهاي شفاف آب غوطه ميخورد و رو به اعماق پايين ميرود . چقدر سبك شده بود و چقدر غوطه خوردن در آب لذت بخش بود . انگار همهي آرامش عالم را به او داده بودند .
چشمهايش را كه باز كرد ، اول تك كوههاي خاكي رنگ را ديد كه تا كمر در افق فرو رفته بودند . بعد رشته كوه كبود را ديد كه در شانهي راستش همين جور كش ميآمد و پا به پاي ماشين ميدويد . خميازه كشيد و خودش را غاز داد . « بيدار شدي ؟ » « بيدار ، . . . » و انديشيد ، يعني خواب ميديدم ، يعني همهاش خواب بود ؟ مرد جوري سرش را تكان داد كه زن معني آن را نفهميد و دست مرد را ديد كه ضبط صوت را روشن كرد . خط سياه آسفالت رقص كنان ميآمد تا زيرِ چرخهاي ماشين و موسيقي كه از ضبط پخش ميشد ، آن را همراهي ميكرد . تك ضربههايي گنگ . صدا كش ميآمد ، موج ميزد و پيش از آن كه به خاموشي برسد ، ققنوس وار نوايي نو از نواي كهنه متولد ميشد . « امروز وسط بيابون و زير تيغ آفتاب نهار ميخوريم . » « زود نيست ؟ » و پيش از آن كه مرد حرفي ديگر بزند ، نزديكترين تك كوه را نشان داد : « در دامنه آن كوه ، و زير تيغ آفتاب ، باشه ! » و دست چپش را با زاويهاي نود درجه به زير چشم آورد تا به ساعتش نگاه كند . ساعت نبود ، دست پاچه به اين بر و آن بر نگاه كرد و با دست چالهي ميان دو صندلي را پاليد و به يكباره جيغ كشيد ، از ته دل جيغ كشيده بود ، مثل سياه گوش ، مثل خوابي كه ديده بود . مرد پايش را روي ترمز گذاشت . صداي نالهي لاستيكها روي جيغ زن افتاد . هردو به جلو كشيده شدند ، همچين كه پيشاني زن ميخواست به شيشهي جلو بخورد . مرد مثل مجسمه نشسته بود ، و دستهايش روي فرمان قفل شده بود . دهان باز كرد تا چيزي بگويد ، اما فقط اصوات گنگي از دهانش خارج شدند . حس كرد به صفحهاي سفيد با خطوطي گنگ خيره شده است زن گفت : « ساعتم ! » مرد عكس العملي نشان نداد ، همچنان محو صفحهي سفيد و خطوط گنگ آن بود . « ساعتم ! » دست زن روي جاي خالي ساعتش بود و رنگ صورتش به مهتاب ميمانست . « جا گذاشتم ، كنار حوض جا گذاشتم . » صفحهي سفيد محو شده بود و مرد بياختيار سرش را روي فرمان گذاشت . زن بهت زده نگاهش كرد و بيخود از خود با عيظ تكانش داد . « ساعتم ، حسام ، حسام ، . . . » مرد با بيحوصلگي سرش را بالا آورد ، انگار پردهي سياهي را در نگاهش آويخته بودند . به زن نگاه كرد اما او را نديد ، و زن حس كرد كه او را نميشناسد و نگاهش را دزديد ، دل توي دلش نبود و به گريه افتاد .
« ساعتت ، گفتي ساعتت چي شده ؟ » زن ميان هق هق گريه به مرد نگاه كرد . « گمش كردم ، كنار حوض جا گذاشتم . » « كنار حوض ، كدوم حوض ؟ » « پمپ بنزين . » دور زدند ، مرد با همهي قدرت پايش را روي پدال گاز فشار ميداد و ماشين انگار روي هوا پرواز ميكرد . صداي ضربههاي يكنواخت ساز انگار در خلاء رها ميشد ، موج ميزد ، فرو مينشست و دوباره متولد ميشد . مرد خواست بگويد : « پيدايش ميكنيم . » دهان باز كرد تا بگويد و حس كرد صدايي ندارد . گلويش خشك شده بود و تلخ مثل كونهي خيار، و صداي هق هق زن را شنيد كه اوج گرفته بود . شهر در سكوت و گرماي بعدازظهر غرق بود . طول شهر را پيمودند و به ورودي ديگر شهر رسيدند . ورودي شهر خيابان پهني بود كه دو سوي آن پر از ساختمانهاي يك طبقه و نوساز بود ، با رديف درختهاي كوتاه كاج . مرد گفت : « همين جاها بود . » و در فضاي غريبهي پيرامون چشم گرداند . « اين جوري نبود ! » و رو به زن چرخيد . « ها پًپًر ؟ » زن داشت اشكهايش را پاك ميكرد و در فضاي پيرامون به دنبال درختهاي سرو ميگرديد . رفتند تا رديفِ ساختمانهاي يك طبقه به پايان رسيد و بيابان آغاز شد. مرد با غيظ گفت : « لعنتي ، پس كجا رفته ؟ » و با كفِ دست محكم روي فرمان كوبيد . دور زدند و مسير آمده را برگشتند ، اما پمپ بنزيني نيافتند . به اولين فرعي كه رسيدند به دست راست پيچيدند . خيابان فرعي تبديل به كوچهاي خاكي شد و پاي ديوار بلندي به آخر رسيد . فرعي دوم به باغ اناري ختم شد با ديواري كوتاه و خار آجين . فرعي سوم به مزرعهي درو شدهاي رسيد كه چند تا گوسفند پوخلهاي مانده بر زمين را ميچريدند و پسر بچهاي در سايهي درخت بادامي نشسته بود و براي گوسفندها ني مي زد . دوباره برگشتند به خيابان اصلي و آن را امتداد دادند تا شهر به پايان رسيد . دوباره دور زدند ، حركت آرام ماشين رديف خانههاي نوساز و درختهاي كوتاه كاج را پشت سر گذاشت . خيابان با پيچي ملايم به خياباني ديگر رسيد . شانهي راست خيابان با ساختماني آجري و دو طبقه آغاز ميشد . پيرمردي جلو ورودي ساختمان روي چهارپايهاي نشسته بود ، تكيهي پير مرد به ديوار بود و كلاهش را تا روي چشمها پايين كشيده بود . « نگه دار ، نگه دار حسام ! » مرد با دلواپسي ماشين را به حاشيهي خيابان راند و آن را متوقف كرد . زن خيره خيره به پيرمرد نگاه كرد . چيزي گنگ و ناشناس در ذهنش بيدار شده بود . نگاهش از روي پيرمرد ، به روي تشت آب و دوچرخهاي كه به يك پهلو افتاده بود ، لغزيد ، و دوباره به روي پيرمرد برگشت . « خبري شده پَپَر ؟ » زن بي توجه به سئوال مرد در را باز كرد و پياده شد . حالا ساختمان دو طبقه در برابرش ايستاده بود . باران و خاك نماي مردهاي به ساختمان داده بودند . زن مثل خواب زدهها جلو رفت ، و با فاصله از پيرمرد ايستاد . « آقا ، آقا ! » پيرمرد با صداي زن تكان خورد و كلاه از روي چشمهايش به يك سو لغزيد . هنوز ميان خواب و بيداري معلق بود . نميدانست خواب است يا بيدار و در عالم خواب دختري را ديده بود كه از ميان درختي انار بيرون آمد و خنديد . ميدانست كه دختر براي او خنديده است و درخت انار غرق شكوفه بود . دختر جلوتر آمد و در آفتاب ايستاد . لبخند صورت مهتابياش را سايه روشن كرده بود و از روي شانههايش زمينهي محو خيابان پيدا بود . پلكهاي سنگين شدهي پيرمرد ميآمد و ميرفت . ميديد كه درخت انار و سايهي پريشان درختهاي سرو رنگ باختهاند . خيابان را با وضوح بيشتري ميديد و دختر كه هنوز ايستاده بود و لبخند ميزد . « نامش چه بود ، چي صدايش ميزدم ؟ » « با شما هستم آقا ! » پيرمرد هنوز با خودش كلنجار ميرفت تا نام دختر را به ياد بياورد و به يادش نميآمد . « آقا » پيرمرد دهان باز كرد تا بگويد : « بله » اما ترسيد تا لب بجنباند ، دختر كبوتري شود و بال بكشد . « با شما هستم آقا ! » بايد حرفي ميزد ، بايد كلامي ميگفت و گفت : « بله » دختر هنوز ايستاده بود . پيرمرد با كف دست چشمهايش را ماليد و خيره نگاه كرد . دختري كه از روياهايش بيرون آمده بود ، زير تيغ آفتاب و در برابرش ايستاده بود . « سلام » پيرمرد تكيهاش را از ديوار گرفت ، و بهت زده به اطراف و دوباره به دختر نگاه كرد . اين جور وقتها بايد ميگفت : « بسم الله الرحمن الرحيم » و نگفت . « ببخشيد آقا پمپ بنزين ، پمپ بنزين كجاست ؟ » « چي ؟ » و به قد و بالاي دختر نگاه كرد . در انتظار بود كه اي دم او دم دختر كبوتري شود و بال بكشد به آسمان . «گفتي چي ، پمپ بنزين ؟ » « بله » سايهي محبت در نگاه پيرمرد رنگ باخت . با بيحوصلگي پشت گردنش را خاراند و با دست آزاد جايي را توي هوا نشان داد . زن در امتداد دست دراز شدهي پيرمرد تا انتهاي خيابان رفت و دوباره به صورت پيرمرد برگشت . « يعني كجا ؟ » پيرمرد از خاراندن پشت گردنش دست كشيد و با هردو دست كلاه را روي سرش جا به جا كرد و دوباره ته خيابان را نشان داد . « ته همين خيابون ، دو سه كيلومتري با شهر فاصله داره . » « داخل شهر بود پدر جان ، پمپ بنزين داخل شهر كجاست ؟ » پيرمرد چشمهايش را تنگ كرد . « داخل شهر ؟ » « بله » « نداريم ، داخل شهر پمپ بنزين نداريم دختر جان . » « خودم ديدم ، همين يك ساعت پيش بنزين زديم . كنار پمپ باغي بود با درختهاي سرو . » پيرمرد خنديد ، ذوق زده خنديد ، جوري كه انگار از رويايي به روياي ديگر غلتيده باشد . « سه تا پلهي سنگي داشت ، هفتا درخت سرو و حوضي پر از آب ! » « خودشه » « كسي عمر او درختها را به ياد نميداد . بابا بزرگِ بابا بزرگ ما هم به ياد نميداد ، زادشان خيلي جلوتر از اي شهر و اي آبادي بود ، هي ، هي ...» چند لحظه مكث كرد انگار به دنبال چيزي توي ذهنش ميگشت ، بعد با گيجي به دختر نگاه كرد و با شرم سرش را به زير انداخت . «ميگويند خواهر هفت برارو از درخت انار زاده شد و به درختِ انار برگشت . » و زن با گيجي گفت : « درختِ انار ، بله يك درخت انار هم بود ، كنارِ دستشوئي و اين وقت سال پر از شكوفه بود. » « ها بله ، غرقِ گل بود . خودم ديدم كه از ميان درخت بيرون آمدي . گفتم ، با خودم گفتم خواب ميبينم اما تو كه خواب نيستي . » « نگفتين كجاست ؟ » « گفتم ، اما تو نگفتي كه از كجا آمدي ؟ » « مسافرم » « همه مسافريم » نگاه پيرمرد دوباره پر از محبت شده بود ، دوباره پشت گردنش را خاراند و ذوق زده با خودش گفت : « هي هي » « نگفتين پمپ بنزين كجاست ؟ » « چي ؟ » « پمپ بنزين ، و باغ » پيرمرد با حسرت آه كشيد . « دير آمدي دختر جان ، هونا » نگاه زن در امتداد دست پيرمرد به ساختمان سه طبقهاي رسيد كه در آن سوي خيابان از زمين روييده بود . « ردِ همو ساختمون ، باغِ هفت برارو بود . خيلي سال جلوتر، انگار بيست سالي ميشود كه در آتش سوختند . اول پمپ بنزين آتش گرفت بعد هم باغ . هفت تا درخت سرو ، درخت انار ، همه سوختند و خاكستر شدند . درخت هايي كه زادشان را بابا بزرگِ بابا بزرگ ما هم به ياد نميداد . » لرز سرا پاي زن را فرا گرفته بود و اشك توي چشمهاي پيرمرد حلقه بسته بود . « همين يك ساعت پيش بود ، خودم ديدم ، با چشمهاي خودم ديدم . . . » « ها بله ، من هم ديدم اما بيست سال هم بيشتره ، هفت برارو گُر مي زدند و كاري از دست هيچكس ساخته نبود ، انگار همين ديروز بود . » و باز آه كشيد . زن گرماي اشك را حس كرد كه بر گونهاش غلتيد و با شانههاي آويزان به طرف ماشين برگشت . مردگفت : « چي ميگه ؟ » زن با پشت دست اشكهايش را پاك كرد و بيحوصله ساختمان سه طبقه را نشان داد « ميگه اونجا بوده » « چي ؟ » « پمپ بنزين ! » مرد به ساختمان سه طبقه نگاه كرد و گيج و گنگ به سوي زن برگشت . شانههاي زن در هق هق خفهي گريه تكان ميخورد . نگاهش از روي شانههاي زن به پيرمرد رسيد كه دستش را سايبان چشم ها كرده بود و خيره خيره نگاهشان ميكرد . « ديوانه » ماشين كه راه افتاد ، بوي نارنج در هوا بود و صداي آواز بلبلي از دور دست ها نزديك ميشد .
پايان بهار 1382 |
|