هفت تا درخت سرو

حميد رضا خزاعي
info@mahjan.com

زن گوش خوابانده بود تا دوباره صداي آوازِ بلبل را بشنود و تنها صدايي كه به گوش مي‌آمد هياهوي گنجشك‌هايي بود كه از سر و كول درخت كاج بالا مي‌رفتند
مرد گفت : « بيداري ؟ »
بيدار بود و توي دلش از يك تا ده شمرد . هنوز بلبل نخوانده بود و گفت : « تو هم شنيدي ؟ »
« چي رو شنيدم ؟ »
« آوازِ بلبلو . »
موهاي مرد مثل پر كلاغ سياه بود و صورتش را ميان حوله‌اي سفيد فرو برده بود . زن خيره خيره نگاهش كرد و منتظر جواب بود . مرد به آرامي حوله را از روي صورت پايين كشيد و از گوشه‌ي چشم به زن نگاه كرد و حنديد : « صداي بلبل ؟ »
« اوم »
مرد بلندتر خنديد ، لخظه‌اي گوش خواباند و گفت : « هنوز هم مي‌شنوم . »
زن بي حوصله دست‌هايش را بالا آورد و در سكوت به طرف دستشويي رفت . مرد هنوز مي‌خنديد و با صدايي گنگ چيزهايي را واگويه مي‌كرد .
زن در آيينه به چشم‌هاي پف كرده‌ي خودش نگاه كرد و با هردو مشت آب به صورتش زد ، چند بار پشت سر هم ، آن وقت ايستاد ، و به قطرات زلال آب نگاه كرد كه روي پوست صورتش مي‌دويدند .
« داشتي مي گفتي . »
زن بي حوصله از خودش پرسيد : « چي را مي‌گفتم ؟ »
و نگاهش در چشم انداز روبرو غرق بود . جايي كه كوه‌هاي تك افتاده و خاكي رنگ تا به كمر در افق فرو رفته بودند . در شانه‌ي راست زن كوه‌هاي كبود از ابتداي سفر همين جور كش مي‌آمدند و مي‌آمدند .
مرد دوباره گفت : « ساكتي »
« چي بگم ؟ »
« از آوازي كه خواب ديده بودي ! »
« خواب نبود . »
زن به پشتي صندلي تكيه داده بود و صورتش بازتاب اخمي گنگ بود . جاده مثل طنابي سياه همين جور چرخ مي‌زد و از هم باز مي‌شد . زن حس كرد كه پلك‌هاي زن سنگين شده بود و خواب پاورچين پاورچين به او نزديك مي‌شد .
« پَپَر ، چاي داريم پَپَر ! »
و از گوشه ي چشم نگاهش كرد . پلك‌هاي زن روي هم افتاده بود و با دهاني نيمه باز ، آرام آرام نفس مي‌كشيد .
زن در عالم خواب خودش را ديد كه بيرون از خودش ايستاده است و به خودش نگاه مي‌كند . ديد، خودش را ديد ، كه رو به بالا كشيده شد . داشت بال بال مي‌زد و بالا مي‌رفت .
« پَپَر ، بيداري پَپَر ؟ »
بالا آمده بود . آنقدر بالا كه مي‌توانست همه‌ي دشت و همه‌ي كوه‌ها را از بالا ببيند . پرنده‌اي بود در اوج آسمان .
« پَپَر »
چشم‌هايش را باز كرد . در دامنه‌ي تك كوهي بودند كه از صبح نشان كرده بود . بوته‌هاي وحشي بادام ، اين جا و آن جا بر دامنه‌ي كوه ، بر شكاف سنگ‌ها روئيده بود و تا خود قله بالا رفته بودند . عقابي سفيد در اوج آسمان بال گشوده بود و روي كوه چرخ مي‌زد .
« پَپَر »
رو به صدا چرخيد و نگاهش در كلاف موهاي سپيد و ابروهاي پر پشت مرد گره خورد . حسي گنگ همه‌ي وجودش را لرزاند .
« طوري شده ؟ »
نفس مانده در سينه را رها كرد . سبك بود ، سبك تر از هميشه .
« چاي داري پَپَر ؟ »
« بله »
خم شد وفلاكس چاي را از توي سبد برداشت .
« مثل هميشه ؟ »
مرد سرش را تكان داد : « مثلِ هميشه »
زن ليوان را تا نيمه پر كرد و به دست مرد داد . دست خالي‌اش با قوسي ملايم به بر تنه افتاد . ليز خوردن ساعت را حس نكرد اما صداي افتادنش را شنيد . نگاه در جهت صدا چرخيد ، برق طلايي بند در گودي ميان دو صندلي پيدا بود .
« اَه ! »
و دست دراز كرد تا ساعت را بردارد .
« چي شد ؟ »
ساعت را برداشته بود .
« ساعتم »
« خوب »
« بندش لق شده ، هي از دستم مي‌افته . »
« لابد قهر كرده »
نگاه پيرمرد روي خط سياه آسفالت بود و نرم نرم مي‌خنديد .
« حرف‌هايي مي‌زنين آقا جان »
« نكنه خيال كردي فقط خودت بلدي قهر كني ؟ »
« من و قهر ؟ »
« بله ، تو و قهر ، تو و چوري دست مادرت . چوري كه هفت عمر ترا داره ، شايدم بيشتر . هفت تا سكه با نقشِ هفت تا درخت سرو . »
« حالا هفت‌تا نه و دوازده‌تا ، چه فرقي مي‌كنه ؟ »
« تو يادت نيست ، مادرت مي‌گفت هر وقت به دستم مي‌بندم ، زمانو گم مي‌كنم . بعدش چوري را داد تا بند ساعتش كنند ، شايد به اين خاطر كه هميشه زمان جلو چشماش باشه . هنوز وقتش نرسيده بود ، نمي‌دونم چه جور شد كه بندِ ساعتو داد به تو. بعدش هم پشيموني و اون الم شنگه. »
« كي هديه رو پس داده كه من دومي ش باشم ؟ »
« همش دومي ، همش دومي ، يك بار هم شده به اولي فكر كني ؟ »
« اولي يا دومي چه فرق مي كنه ؟ مهم اينه كه مادر هديه‌اش كرد و من هم هديه را دوست دارم . »
« اما حسِ مادرت ، هنوز هم نمي فهمي . »
« حس مادر ؟ »
و توي دلش گفت : « هميشه عاشق زيبايي بود ، همين . »
و بلند گفت : « من هم دوست دارم ! »
پير مرد خنديد ، نرم نرم مي‌خنديد .
« نگفتم نفهميدي ؟ »
« چي رو نفهميدم ؟ »
« نه خواستي و نه پرسيدي . جاي خالي چوري هيچ وقت توي دلش پر نشد ، مي‌فهمي چي مي‌گويم ؟ حالا هم اگر وقت نمي‌كني بده تا درستش كنم . »
« ممنون !»
« يعني چي ممنون ؟ »
زن خنديد ، از ته دل خنديد .
« يعني راضي به زحمت نيستم . »
پيرمرد هم به خنده افتاد .
« يعني خيال مي‌كني . . . »
« نه به جان آقا جان »
پيرمرد ليوان چاي را از روي داشبورد برداشت . بخاري غليظ از روي ليوان زبانه مي‌كشيد .
« از ما گفتن بود دختر جان . »
و نگاهش روي خط سياه آسفالت قفل شده بود .
« به مامان بگو دوستش دارم ! »
و نتوانست بفهمد براي بند ساعت گفته يا براي مادرش و دست پيرمرد را ديد كه نوار توي ضبط صوت برگرداند .
كوه‌هاي كبود هنوز در افق كش مي‌آمدند و پا به پاي ماشين مي‌دويدند . زن به پشتي صندلي تكيه داد . دشت خشكيده همه‌ي چشم انداز را پر كرده بود . پلك هايش دوباره سنگين شده بودند . داشت فرو مي‌رفت ، ميان دريايي از رنگ خاكستري غوطه مي‌خورد و فرو مي‌رفت .
« پَپَر »
باد مي‌آمد ، وزشِ نرمِ باد را حس مي‌كرد كه با گونه‌هايش بازي مي‌كرد .
« پَپَر »
« يادم هست ، يادم مي‌مونه . »
و دوباره تن به باد سپرد .
« چي يادت هست ، چي يادت مي‌مونه ؟ »
طنينِ صدا گنگ بود ، هم مي‌شناخت و هم نمي‌شناخت . چشم هايش را باز كرد . دوباره در دامنه‌ي همان كوهي بودند ، كه چند لحظه پيش از كنارش عبور كرده بودند . همان بوته‌هاي وحشي بادام ، همان صخره‌هاي خاكي رنگ ، و همان عقاب سفيد رنگ كه در آبي آسمان بود و بر فراز كوه چرخ مي‌زد . هول زده چشم‌هايش را ماليد .
« دور زدي ، داريم برمي‌گرديم ؟ »
« چته پَپَر ؟ »
طنين صدا هنوز گنگ بود . زن به ساعت نگاه كرد . ساعت ، ده و سي و پنج دقيقه را نشان مي‌داد
« دستم شكست پَپَر ! نمي‌خواي ليوان را بگيري ؟ »
بي اختيار رو به صدا چرخيد . اول دست و ليوان خالي را ديد ، و بعد چهره‌ي حسام را كه لبخندي تلخ آن را سايه روشن كرده بود و بي‌اختيار جيغ كشيد.
« چته ، چه خبره پَپَر ؟ »
خودش راجمع كرده بود و بهت زده به چهره‌ي حسام نگاه مي‌كرد .
« نمي‌خواي بگيري ؟ »
ليوان خالي را از دست مرد گرفت ، ليوان هنوز داغ بود . بي‌اختيار به فلاكس نگاه كرد كه اين ور پاهايش توي سبد بود ، جايي كه دست حسام نمي‌رسيد و با خودش گفت : « لابد از آفتابه »
و خم شد تا فلاكس را بردارد .
« بريزم ؟ »
مرد خيره خيره نگاهش كرد : « حالت خوبه ؟ »
« حالم ؟ »
مرد به ميان حرفش دويد : « الان ريختي ، هم الان خوردم . »
با دلواپسي ليوان را توي سبد گذاشت و نگاهش دوباره به روي ساعت و رديف سروها لغزيد
« يعني خواب بود ، يعني به خوابم آمده بود ؟ »
و حس كرد لبريز از محبتي فراموش شده است .
« حتما براي ساعت آمده بود ، كاش ساعت را داده بودم . »
در چشم انداز روبرو تك كوهي ديگر تا به كمر در افق فرو رفته بود . آسمان نه سفيد بود و نه آبي، انگار ته رنگي از خاك بر چهره‌ي آسمان پاشيده بودند . مرد هم آهنگ با آهنگي كه از ضبط صوت پخش مي‌شد روي فرمان ماشين ضرب گرفته بود .
زن دهان باز كرد تا بگويد : « حسام »
و از خوابش بگويد اما نتوانست و خنكاي اشك را حس كرد كه برگونه‌اش لغزيد .

اول به تك درختي كج رسيدند . درخت‌ها چند تا شدند . آن وقت مزارع زرد گندم بود و ديوارهاي شكسته . خانه‌هاي گنبدي و درختان سبز افق را هاشور زده بودند . سكوتي سنگين بر ماشين سايه زده بود . جاده با پيچي ملايم به خياباني برهنه رسيد ، بي هيچ دار و درختي . تابلو رنگ و رو رفته‌اي بر پايه‌اي فلزي ايستاده بود : « شركت ملي نفت ايران ، جايگاه . . . »
دستي زرد رنگ در فضاي بالاي تابلو لق مي‌خورد و با انگشت سبابه ميدان‌گاهي را نشان مي‌داد . اتاقي كاه گلي در ته ميدان و بنزي سياه رنگ كه جلو اتاقك ايستاده بود . عرض خيابان را رد كردند و وارد ميدان‌گاه شدند . دو تا مرد كه كت شلوار چهار خانه خاكستري به تن داشتند ، بنز سياه رنگ را هل مي‌دادند . كسي پشت فرمان بنز نبود . بنز به آرامي داشت دور مي‌زد و رو به خيابان مي‌رفت .
آرام آرام به جايگاه نزديك شدند . صداي ساييدن چرخ‌ها بر روي ريگ‌ها صدايي خوشايند بود و غباري نرم در اطراف ماشين به چرخ افتاده بود . ماشين كه ايستاد ناله‌ي ريگ‌ها خاموش شد و غبار از ماشين جلو افتاد .
زن گفت : « دستشويي ، فكر مي كني دستشويي داشته باشه ؟ »
مرد گفت : « حتما داره »
و در سمت خودش را باز كرد . زن وقتي پياده شد غبار رفته بود و هوا شفاف بود ، مثل وقتي كه باران باريده باشد . اولين چيزي كه توجه اش را جلب كرد ساختمان دوطبقه‌ي آن سوي خيابان بود، ساختماني آجري و نوساز . مردي ميان سال جلو ساختمان روي چهار پايه‌اي نشسته بود . كمي آن ورتر ، دوچرخه‌اي را روي زمين خوابانده بودند ، و مردي كه صورتش پيدا نبود ، روي دو زانو نشسته بود و با چرخِ دوچرخه ور مي رفت .
« پَپَر »
نگاه زن بر روي شانه‌ي چپ چرخيد و به اتاقك كاه گلي رسيد . پيرمردي كه دوتا كت يكي سياه و يكي خاكستري روي هم پوشيده بود ، با دست راست ، سمتِ شانه‌ي چپش را نشان مي‌داد . ادامه‌ي دست مرد به سه پله ي سنگي مي‌رسيد و باغي كه پر از درخت‌هاي سرو بود و صداي حسام را شنيد كه دور بود : « ممنون »
و ادامه‌ي صدا كه گفت : « توي باغ ، پشت درخت‌هاي سرو . »
به راه افتاد ، از پله‌هاي سنگي بالا رفت . هفت تا درخت سرو به دوره ايستاده بودند و در ميان حلقه‌ي درخت ها حوض آبي بود و شير آبي كه چكه مي‌كرد . حس كرد كه مي‌شناسد هم حوض آب را و هم درخت‌هاي سرو را . جورِ غريبي آشنا بودند .
پشت درخت‌هاي سرو اتاقك كاه گلي بود با دري حلبي و درخت اناري كه روي اتاقك چتر زده بود . زن بي‌اختيار آه كشيد و حس كرد همه‌ي وجودش لبريز از محبتي ناشناخته شده است .
از دستشويي كه بيرون آمد هنوز لبريز از همان محبت ناشناخته بود . بي‌ترس از خارها ، شاخه‌ي درخت انار را با هر دو دست گرفت و به لب‌هايش نزديك كرد .
هفت درخت سرو و حوض آب ، شير آب چكه مي‌كرد . زن به آيينه نگاه كرد كه بالاي سر شير به تنه‌ي يكي از درخت‌ها ميخ كرده بودند . خواست در برابر آيينه به ايستد و به خودش نگاه كند اما حسي غريب او را از آيينه مي رماند . هوا ساكن بود . شير آب را باز كرد و دست هايش را زير جريان آب گرفت ، خنكاي آب تكانش داد و به يك‌باره حس كرد كه بويي شبيه به بوي نارنج در هوا پراكنده مي‌شود و ساعت را ديد كه روي مچ دستش ليز خورد و به نوازش در هوا لغزيد . بي اختيار دست را رو به بالا كج كرد و با دست ديگر كه خيس بود ، ساعت را روي هوا گرفت و بر لبه‌ي ساروجي حوض گذاشت .
مشتي آب مشتي ديگر ، حالا با هردو مشت آب به صورتش مي‌زد . بوي نارنج تيزتر شده بود و صدايي از دور دست‌ها نزديك مي‌شد، انگار بلبلي بر شاخ درخت سرو نشسته بود و آواز مي‌خواند. زن براي ديدن بلبل سرش را رو به آسمان چرخاند . قطرات آب روي گلوگاهش لغزيدند و حسي خوشايند همه‌ي وجودش را پر كرد .
بازي نور و سايه بود و آفتابي كه جان داشت . چرخ مي‌زد و گاه به گاه تن درخت را مي‌بوييد و مي‌بوسيد . زن با چرخش آفتاب چرخيد . سبك تر از هميشه بود و حسي مثل پرواز همه‌ي وجودش را لبريز كرده بود . مي‌دانست كه اگر دست‌هايش را توي هوا تكان دهد ، مثل كبوتري به هوا خواهد پريد . خودش نبود ، مي فهميد كه خودش نيست و شوقي گنگ همه‌ي وجودش را مي‌لرزاند .
دست‌هايش را ديد ، كه مثلِ دو بال بالا آمدند . ديد كه بال بال مي‌زند ، ديد كه پاهايش از زمين كنده شد و توي هوا به پرواز در آمد . بالا رفت ، باز هم بالاتر ، حالا هفت تا درخت سرو را از بالا مي‌ديد كه دست در آغوش هم داشتند . حوض آب را ديد كه بوته‌اي گل شد ، درختي انار و دوباره همان حوض آبي آب بود و صدايي كه مي‌گفت : « هفت برارو ، هفت برارو ، . . . آمده ، به سيل گل ها آمده . »
دوباره بوته‌اي گل شد ، درختي انار و باز حوض آبي آب و موج كه بر چهره‌ي آب بازي مي‌كرد . و صدا كه نزديك آمد تا نجوايي كنار گوشش و دور شد ، زمزمه‌اي كه با باد رفته بود :
« هفت برارو ، هفت برارو . . . »
صدا مي‌آمد و مي‌رفت و او مي‌لغزيد ، ميان شاخ و برگ درخت ، آفتاب بود ، سايه بود ، بود و نبود . داشت فرود مي‌آمد ، نرم و سبك ، مثل چرخش عقابي با بال‌هاي گشوده . بر سطحِ نقره‌اي آب لغزيد ، از روي پاشويه‌ي حوض رد شد و سفتي زمين را زير پاهايش حس كرد .
بوي نارنج و صداي بلبل رفته بود . صداي بوق ماشين خشك و آزار دهنده همه‌ي هوا را پُر كرده بود . چرخي زد و از لابه لاي درخت‌ها حسام را ديد كه كنار ماشين ايستاده است و با دست اشاره مي‌كند كه بيا
مشتي آب به صورتش زد و به راه افتاد .
وقتي ماشين را دور زد تا سوار شود ، چشمش به تابلوي سر در ساختمان روبرو افتاد كه با رنگي سفيد در زمينه‌اي آبي نوشته بودند « مهمان پذير گل ياس »
مرد ميان سال هنوز روي چهار پايه نشسته بود و معلوم نبود كه خيره خيره به روبرو نگاه مي‌كند و يا با چشم‌هاي باز خوابيده است .
خواست بگويد : « همين جا بمانيم حسام ، لااقل دو سه روزي بمانيم . »
دهان باز كرد تا بگويد اما صدايي نداشت و زبان در دهانش نمي‌گرديد . بار ديگر به ساختمان آجري نگاه كرد و توي ماشين نشست .
ماشين از پمپ بنزين بيرون آمد . مرد ميان سال هنوز خيره در روبرو بود و كمي جلوتر ، دوچرخه هنوز روي زمين افتاده بود و مردي كه چهره‌اش پيدا نبود ، انگار با چرخِ دوچرخه ور مي‌رفت . زن دوباره دهان باز كرد تا بگويد « بمانيم »
و نتوانست حرفي بزند .
« چاي داريم پَپَر ؟ »
زن بار ديگر به مرد خم شده بر دوچرخه نگاه كرد . بايد كاري مي‌كرد ، بايد چيزي مي‌گفت ، اما چي ؟
خم شد تا فلاكس را از توي سبد بردارد . سرش را كه بالا گرفت داشتند از ميان خياباني باريك عبور مي‌كردند ، با نماي خاكي رنگ ساختمان‌ها و كوچه‌هايي كه رو به چشم انداز گنبدها و باد گيرها گشوده مي‌شد . ليوان چاي را به دست مرد داد و دوباره محو ساختمان‌ها شد .
مرد نوار را توي ضبط صوت پشت و رو كرد و صداي ملايم موسيقي در هوا طنين انداخت .
« مي‌شه خاموشش كني ؟ »
و آرام تر گفت : « خواهش مي‌كنم »
« چرا ؟ »
و دستِ مرد همين جور بلاتكليف روي ضبط مانده بود .
زن گفت : « نمي دونم . »
و ادامه داد : « خيلي آشناست »
و نگاهش ميان گنبدها و بادگيرها گرفتار آمده بود .
« موسيقي يا . . . »
« انگار عمري ست ، انگار همه ي عمر اينجا بوده ام . حس مي كنم همه‌ي كوچه پس كوچه‌ها ، همه‌ي بام‌ها و حتي سنگ ريزه‌هاي كف كوچه‌هايش را هم مي‌شناسم . »
« شوخي مي كني ! »
« نه به جان حسام . »
« اما چه وقت و كي اين جا بوده‌اي ؟ »
« نمي‌دانم ، اما حس مي‌كنم حسام »
« شايد قبلا ، مثلا دورانِ كودكي »
« بار اول است ، به جان حسام بار اول است كه اين جاده و اين شهر را مي‌بينم ، اما انگار همه‌ي عمر اينجا بوده‌ام . »
مرد ناباورانه لبخند زد : « خسته‌اي . . . »
و زن همين جور كه نگاه مي‌كرد ، حس كرد زير نور رنگين يك پنجره ، زير رنگين كماني از نور ايستاده است ، بادي خنك از سمت بالا مي‌وزيد و موهايش را پريشان مي‌كرد . داشتند صدايش مي‌زدند ، از يك جاي خيلي خيلي دور صدايش مي‌زدند .
خواست بگويد : « بله »
و نور رنگين كمان را ديد كه به شكلِ هفت تا دست در آمد و هفت تا مرد ، هفت تا كارد را در پنجه فشردند و جلو آمدند . چرخيد ، به دور خودش چرخيد . هفت تا مرد كارد به دست نزديك‌تر شده بودند . مي‌دانست كه برادرهايش هستند ، و خواست جيغ بكشد اما صدايي نداشت.
كاردهاي برهنه دوره‌اش كرده بودند . چرخ مي زدند و برقِ مرگ مي افشاندند ، و او به گريه افتاد .
« فرمان پدر است »
« خون‌ات را طلب كرده »
« خونِ دخترِ نافرمان »
« بايد خونت را بريزيم »
« و اين فرمانِ پدر است »
ميان برق برق كاردها ايستاده بود و مثل ابر بهار مي‌گريست .
« گَه‌گَه جان كي پيرهنت را خَه دوخت
كي كاكلُ ات را شانه خَه كرد
كي كاسه ي آب به دستت خَه داد
كي . . . ؟ »
ديد كه بر زمين نشسته است و گردن به سوي كاردها پيش يرده .
اولين كارد را ديد كه بر خاك افتاد و غباري خاكستري در پيرامونش زبانه كشيد . كاردِ دوم ، كاردِ سوم ، هر هفت كارد بر خاك افتادند . هفت برارو سر به زير انداخته بودند و نگاهشان انعكاسِ بال زدنِ كبوتري سفيد بر درياچه‌اي آبي بود .
در يك جاي دور ، در يك جاي خيلي دور ، در پناه ديواري بلند كبوتري را سر بريدند ، شيشه‌اي لبريز از خون سرخ كبوتر شد .
هفت برارو گِل مي‌ساختند . هفت برارو گِل لگد مي‌كردند . هفت برارو چينه‌هاي گِل مي‌آوردند . خودش را ديد كه دو زانو نشسته است ، در مركز دايره‌اي كه با چينه‌هاي گِل بالا مي‌آمد . چينه‌هاي گِل بالا آمدند ، از نگاهش گذشتند ، و در آسمان آبي به هم نزديك شدند .
« همين جا بمان تا خبرت كنيم خواهر . »
« مبادا گريه كني خواهر »
« مبادا اندوهگين شوي خواهر »
« خوي پادشاه به آرامش خواهد رسيد »
« پادشاه صدايت خواهد زد »
« باش تا خبرت كنيم خواهر . »
آخرين چينه‌ي گِل را گذاشتند و تاريكي فرود آمد . آنقدر سياه كه حتي دست‌هاي خودش را هم نمي‌توانست ببيند و سكوت غليظ‌تر از تاريكي بود . بعد از آن همه هول و هراس ، تاريكي و سكوت خوشايند مي‌نمود ، پاهايش را توي شكمش جمع كرد ، و به يك پهلو دراز كشيد ، جوري كه انگار در زهدان مادر باشد و خوابش برد .
با سرما و لرز از خواب پريد . گوش داد هيچ صدايي نبود ، و تاريكي تا مردمك چشم‌هايش جلو آمده بود. زمان گم بود نمي‌دانست روز است يا شب ، و سرما تا مغز استخوان‌هايش نفوذ كرده بود.
« مرده ام ، بايد مرده باشم ، هفت برارو سرم را گوش تا گوش بريدند ، هفت برارو . .»
توي خودش جمع شده بود مثل گلوله‌اي نخ ، آنقدر كوچك شده بود كه حس مي‌كرد ، مي‌تواند توي مشت‌هاي خودش پنهان شود .
خيلي بعد ، خيلي بعدتر بود كه حس كرد سرما آرام آرام پس نشست . سبك شده بود ، سبك‌تر از يك پر كاه و روي ورقي از سرما به سمت بالا كشيده مي‌شد ، داشت بالا مي‌رفت و تاريكي انتهايي نداشت . خوابش مي‌آمد و تاريكي او را با خودش برد .
خواب ديد ، خوابِ دوچشم را ديد كه مثل شمع پر پر زدند و سرخي خون روي آن ها را پوشاند . خودش را ديد ، خودش را ديد كه نيمه برهنه به كوچه دويد ، با همه ي وجود مي‌دويد و صدايي كه گنگ بود و غريبه بود ، در كاسه ي سرش مي گريست . كوچه‌ي باريك و سنگ فرش همين جور كش مي‌آمدند و به آخر نمي‌رسيدند . انگار همه‌ي عمر دويده بود ، و صدايي كه غريبه بود و گنگ بود ، هنوز در كاسه ي سرش مي‌گريست .
هول زده از خواب پريد و ديد كه همان صداي غريبه در گلويش مي‌گريد ، با آواز بلند مي‌گريد و اشك همه‌ي پهناي صورتش را خيس كرده بود . دلش مي‌خواست هفت برارو را صدا بزند و گريه امانش نمي‌داد .
انگار ساعتي ، شايد هم زماني دراز به گريه ادامه داد و اگر روشناي كم رنگ نور را نديده بود ، شايد تا ته عمر به گريه ميدان مي‌داد . نور را كه ديد گريه خود به خود فروكش كرد . نور از روزني باريك به درون مي‌تابيد . انگار براي اولين بار بود كه خودش را مي‌ديد . ديد كه توي خودش چنگوله شده مثل گلوله‌اي نخ . تقلا كرد تا از جا بلند شود و به سوي نور برود . هرچه تقلا كرد نتوانست تكان بخورد انگار او را به زمين دوخته بودند . خودش بيدار بود ، اما دست‌ها ، پا‌ها و همه‌ي جانش در خواب بود . سعي كرد به حالت تاق باز در آيد ، بعد از انگشت‌ها شروع كرد . مُر مُر چندش آوري بر همه‌ي جانش پنجه مي‌كشيد . زماني دراز گذشت تا دست‌ها به فرمان آمدند . به طرف ديوار خزيد و با كمك دست‌ها و ديوار سعي كرد بر پا به ايستد ، پاها مي‌لرزيدند و توان نگه داشتن او را نداشتند . چشم بر روزن گذاشت و آفتاب مثلِ دردي جانكاه همه‌ي وجودش را پر كرد .
با نُك سوزن اطراف روزن را تراشيده بود و هي فوت كرده بود تا باد عبار را با خود ببرد . روزن به بزرگي يك چشم شده بود . سبزي برگ درخت‌ها را مي‌ديد كه در نسيم بازي مي‌كردند ، و خورشيد در كار غروب كردن بود .
« هفت برارو نيامدند . »
روزن به بزرگي گردي صورتش شد . حالا هم باد را مي‌ديد ، هم آفتاب را ، و هم درختاني كه در باد موج مي‌زدند .
« پس كي مي‌آيند ، هفت برارو كي مي‌آيند ؟ »
صورتش در قاب روزن بود ، وقتي باغبان با شاخه‌اي گُلِ سرخ از لاي درخت‌ها بيرون آمد و سلام كرد . انگار صبح بود و آفتاب بر نوك درختان دميده بود ، يا از نوك درختان مي‌پريد .
« هفت برارو ، هفت برارو كي مي‌آيند ؟ »
آسمان پر از ستاره شد و ماه به آرامي از فراز سر درختان گذشت . بعد باز آفتاب بود و درختاني كه سبز بودند . دم غروب وقتي كاكل درخت‌ها خوني بود و كسي در دور دست‌ها دف مي زد ، نوكر‌هاي پادشاه آمدند . يكي يكي آمدند و هر كدام گل سرخي به دست داشتند ، مي‌آمدند ، سلام مي‌كردند و مي‌گذشتند .
با صداي ضربه‌هاي كلنگ از خواب پريد . غبار فضا را پر كرده بود . داشتند با كلنگ به ديوار ضربه مي‌زدند و به يك باره ديوار جانب آفتاب فرو ريخت . نوكر‌هاي پادشاه كلنگ به دست به جانب آفتاب عقب نشستند .
ديد هفت برارو را ديد كه گرد بر گرد گودالي پر از خون دراز كشيده بودند . سرهايشان را گذاشته بودند روي سينه‌هايشان و چشم‌هايشان بازِ باز بود و خيره خيره به او نگاه مي‌كردند . جيغ كشيد و از ميان چينه‌هاي گِل بيرون دويد .
آفتاب مثل چتري از طلا بر فراز سر پادشاه ايستاده بود . پادشاه بر چهار‌پايه‌اي از طلا نشسته بود و شمشير جواهر نشان بر روي زانوانش برق مي‌زد . چشم‌هاي پادشاه در غضبي سرخ مي‌درخشيد و نگاهش نه در او كه در گودال خون بود .
جيغ ، شيون شد ، هرايي از سر درد . مي‌ديد كه مي‌دود ، گرد بر گرد گودال مي‌دود ، صورت مي‌خراشد ، و چنگ چنگ گيس‌هايش را مي‌كند و به باد مي‌سپارد . ديد ، دستِ پادشاه را ديد كه در هوا چرخيد . دست‌ها ، انبوهي از دست‌ها را حس كرد كه از پشت به پيراهنش چنگ زدند و او را رو به گودال چرخاندند . ديد كه ميان زمين و آسمان به پرواز در آمده است . پروازي بلند و سقوط به ميان گودالي پر از خون . فرو رفت و بالا آمد . دستي كه سنگيني همه‌ي عالم را داشت ، روي گردنش افتاد و او را به ميان خون‌هاي دلمه بسته راند . نفس در سينه‌اش مانده بود . همه جا سرخ بود سرخِ سرخ و ديد ، سرخي خون را ديد كه به رنگِ زلال آب در آمد . خودش را ديد كه ميان بلورهاي شفاف آب غوطه مي‌خورد و رو به اعماق پايين مي‌رود . چقدر سبك شده بود و چقدر غوطه خوردن در آب لذت بخش بود . انگار همه‌ي آرامش عالم را به او داده بودند .

چشم‌هايش را كه باز كرد ، اول تك كوه‌هاي خاكي رنگ را ديد كه تا كمر در افق فرو رفته بودند . بعد رشته كوه كبود را ديد كه در شانه‌ي راستش همين جور كش مي‌آمد و پا به پاي ماشين مي‌دويد . خميازه كشيد و خودش را غاز داد .
« بيدار شدي ؟ »
« بيدار ، . . . »
و انديشيد ، يعني خواب مي‌ديدم ، يعني همه‌اش خواب بود ؟ مرد جوري سرش را تكان داد كه زن معني آن را نفهميد و دست مرد را ديد كه ضبط صوت را روشن كرد . خط سياه آسفالت رقص كنان مي‌آمد تا زيرِ چرخ‌هاي ماشين و موسيقي كه از ضبط پخش مي‌شد ، آن را همراهي مي‌كرد . تك ضربه‌هايي گنگ . صدا كش مي‌آمد ، موج مي‌زد و پيش از آن كه به خاموشي برسد ، ققنوس وار نوايي نو از نواي كهنه متولد مي‌شد .
« امروز وسط بيابون و زير تيغ آفتاب نهار مي‌خوريم . »
« زود نيست ؟ »
و پيش از آن كه مرد حرفي ديگر بزند ، نزديك‌ترين تك كوه را نشان داد : « در دامنه آن كوه ، و زير تيغ آفتاب ، باشه ! »
و دست چپش را با زاويه‌اي نود درجه به زير چشم آورد تا به ساعتش نگاه كند . ساعت نبود ، دست پاچه به اين بر و آن بر نگاه كرد و با دست چاله‌ي ميان دو صندلي را پاليد و به يك‌باره جيغ كشيد ، از ته دل جيغ كشيده بود ، مثل سياه گوش ، مثل خوابي كه ديده بود .
مرد پايش را روي ترمز گذاشت . صداي ناله‌ي لاستيك‌ها روي جيغ زن افتاد . هردو به جلو كشيده شدند ، همچين كه پيشاني زن مي‌خواست به شيشه‌ي جلو بخورد .
مرد مثل مجسمه نشسته بود ، و دست‌هايش روي فرمان قفل شده بود . دهان باز كرد تا چيزي بگويد ، اما فقط اصوات گنگي از دهانش خارج شدند . حس كرد به صفحه‌اي سفيد با خطوطي گنگ خيره شده است
زن گفت : « ساعتم ! »
مرد عكس العملي نشان نداد ، همچنان محو صفحه‌ي سفيد و خطوط گنگ آن بود .
« ساعتم ! »
دست زن روي جاي خالي ساعتش بود و رنگ صورتش به مهتاب مي‌مانست .
« جا گذاشتم ، كنار حوض جا گذاشتم . »
صفحه‌ي سفيد محو شده بود و مرد بي‌اختيار سرش را روي فرمان گذاشت . زن بهت زده نگاهش كرد و بي‌خود از خود با عيظ تكانش داد .
« ساعتم ، حسام ، حسام ، . . . »
مرد با بي‌حوصلگي سرش را بالا آورد ، انگار پرده‌ي سياهي را در نگاهش آويخته بودند . به زن نگاه كرد اما او را نديد ، و زن حس كرد كه او را نمي‌شناسد و نگاهش را دزديد ، دل توي دلش نبود و به گريه افتاد .

« ساعتت ، گفتي ساعتت چي شده ؟ »
زن ميان هق هق گريه به مرد نگاه كرد .
« گم‌ش كردم ، كنار حوض جا گذاشتم . »
« كنار حوض ، كدوم حوض ؟ »
« پمپ بنزين . »
دور زدند ، مرد با همه‌ي قدرت پايش را روي پدال گاز فشار مي‌داد و ماشين انگار روي هوا پرواز مي‌كرد . صداي ضربه‌هاي يكنواخت ساز انگار در خلاء رها مي‌شد ، موج مي‌زد ، فرو مي‌نشست و دوباره متولد مي‌شد . مرد خواست بگويد : « پيدايش مي‌كنيم . »
دهان باز كرد تا بگويد و حس كرد صدايي ندارد . گلويش خشك شده بود و تلخ مثل كونه‌ي خيار، و صداي هق هق زن را شنيد كه اوج گرفته بود .
شهر در سكوت و گرماي بعدازظهر غرق بود . طول شهر را پيمودند و به ورودي ديگر شهر رسيدند . ورودي شهر خيابان پهني بود كه دو سوي آن پر از ساختمان‌هاي يك طبقه و نوساز بود ، با رديف درخت‌هاي كوتاه كاج .
مرد گفت : « همين جاها بود . »
و در فضاي غريبه‌ي پيرامون چشم گرداند .
« اين جوري نبود ! »
و رو به زن چرخيد .
« ها پًپًر ؟ »
زن داشت اشك‌هايش را پاك مي‌كرد و در فضاي پيرامون به دنبال درخت‌هاي سرو مي‌گرديد . رفتند تا رديفِ ساختمان‌هاي يك طبقه به پايان رسيد و بيابان آغاز شد. مرد با غيظ گفت : « لعنتي ، پس كجا رفته ؟ »
و با كفِ دست محكم روي فرمان كوبيد . دور زدند و مسير آمده را برگشتند ، اما پمپ بنزيني نيافتند . به اولين فرعي كه رسيدند به دست راست پيچيدند . خيابان فرعي تبديل به كوچه‌اي خاكي شد و پاي ديوار بلندي به آخر رسيد .
فرعي دوم به باغ اناري ختم شد با ديواري كوتاه و خار آجين .
فرعي سوم به مزرعه‌ي درو شده‌اي رسيد كه چند تا گوسفند پوخل‌هاي مانده بر زمين را مي‌چريدند و پسر بچه‌اي در سايه‌ي درخت بادامي نشسته بود و براي گوسفندها ني مي زد .
دوباره برگشتند به خيابان اصلي و آن را امتداد دادند تا شهر به پايان رسيد . دوباره دور زدند ، حركت آرام ماشين رديف خانه‌هاي نوساز و درخت‌هاي كوتاه كاج را پشت سر گذاشت . خيابان با پيچي ملايم به خياباني ديگر رسيد . شانه‌ي راست خيابان با ساختماني آجري و دو طبقه آغاز مي‌شد . پيرمردي جلو ورودي ساختمان روي چهارپايه‌اي نشسته بود ، تكيه‌ي پير مرد به ديوار بود و كلاهش را تا روي چشم‌ها پايين كشيده بود .
« نگه دار ، نگه دار حسام ! »
مرد با دلواپسي ماشين را به حاشيه‌ي خيابان راند و آن را متوقف كرد . زن خيره خيره به پيرمرد نگاه كرد . چيزي گنگ و ناشناس در ذهنش بيدار شده بود . نگاهش از روي پيرمرد ، به روي تشت آب و دوچرخه‌اي كه به يك پهلو افتاده بود ، لغزيد ، و دوباره به روي پيرمرد برگشت .
« خبري شده پَپَر ؟ »
زن بي توجه به سئوال مرد در را باز كرد و پياده شد . حالا ساختمان دو طبقه در برابرش ايستاده بود . باران و خاك نماي مرده‌اي به ساختمان داده بودند . زن مثل خواب زده‌ها جلو رفت ، و با فاصله از پيرمرد ايستاد .
« آقا ، آقا ! »
پيرمرد با صداي زن تكان خورد و كلاه از روي چشم‌هايش به يك سو لغزيد . هنوز ميان خواب و بيداري معلق بود . نمي‌دانست خواب است يا بيدار و در عالم خواب دختري را ديده بود كه از ميان درختي انار بيرون آمد و خنديد . مي‌دانست كه دختر براي او خنديده است و درخت انار غرق شكوفه بود . دختر جلوتر آمد و در آفتاب ايستاد . لبخند صورت مهتابي‌اش را سايه روشن كرده بود و از روي شانه‌هايش زمينه‌ي محو خيابان پيدا بود .
پلك‌هاي سنگين شده‌ي پيرمرد مي‌آمد و مي‌رفت . مي‌ديد كه درخت انار و سايه‌ي پريشان درخت‌هاي سرو رنگ باخته‌اند . خيابان را با وضوح بيشتري مي‌ديد و دختر كه هنوز ايستاده بود و لبخند مي‌زد .
« نامش چه بود ، چي صدايش مي‌زدم ؟ »
« با شما هستم آقا ! »
پيرمرد هنوز با خودش كلنجار مي‌رفت تا نام دختر را به ياد بياورد و به يادش نمي‌آمد .
« آقا »
پيرمرد دهان باز كرد تا بگويد : « بله »
اما ترسيد تا لب بجنباند ، دختر كبوتري شود و بال بكشد .
« با شما هستم آقا ! »
بايد حرفي مي‌زد ، بايد كلامي مي‌گفت و گفت : « بله »
دختر هنوز ايستاده بود . پيرمرد با كف دست چشم‌هايش را ماليد و خيره نگاه كرد . دختري كه از روياهايش بيرون آمده بود ، زير تيغ آفتاب و در برابرش ايستاده بود .
« سلام »
پيرمرد تكيه‌اش را از ديوار گرفت ، و بهت زده به اطراف و دوباره به دختر نگاه كرد . اين جور وقت‌ها بايد مي‌گفت : « بسم الله الرحمن الرحيم »
و نگفت .
« ببخشيد آقا پمپ بنزين ، پمپ بنزين كجاست ؟ »
« چي ؟ »
و به قد و بالاي دختر نگاه كرد . در انتظار بود كه اي دم او دم دختر كبوتري شود و بال بكشد به آسمان .
«گفتي چي ، پمپ بنزين ؟ »
« بله »
سايه‌ي محبت در نگاه پيرمرد رنگ باخت . با بي‌حوصلگي پشت گردنش را خاراند و با دست آزاد جايي را توي هوا نشان داد . زن در امتداد دست دراز شده‌ي پيرمرد تا انتهاي خيابان رفت و دوباره به صورت پيرمرد برگشت .
« يعني كجا ؟ »
پيرمرد از خاراندن پشت گردنش دست كشيد و با هردو دست كلاه را روي سرش جا به جا كرد و دوباره ته خيابان را نشان داد .
« ته همين خيابون ، دو سه كيلومتري با شهر فاصله داره . »
« داخل شهر بود پدر جان ، پمپ بنزين داخل شهر كجاست ؟ »
پيرمرد چشم‌هايش را تنگ كرد .
« داخل شهر ؟ »
« بله »
« نداريم ، داخل شهر پمپ بنزين نداريم دختر جان . »
« خودم ديدم ، همين يك ساعت پيش بنزين زديم . كنار پمپ باغي بود با درخت‌هاي سرو . »
پيرمرد خنديد ، ذوق زده خنديد ، جوري كه انگار از رويايي به روياي ديگر غلتيده باشد .
« سه تا پله‌ي سنگي داشت ، هفتا درخت سرو و حوضي پر از آب ! »
« خودشه »
« كسي عمر او درخت‌ها را به ياد نمي‌داد . بابا بزرگِ بابا بزرگ ما هم به ياد نمي‌داد ، زادشان خيلي جلوتر از اي شهر و اي آبادي بود ، هي ، هي ...»
چند لحظه مكث كرد انگار به دنبال چيزي توي ذهنش مي‌گشت ، بعد با گيجي به دختر نگاه كرد و با شرم سرش را به زير انداخت .
«مي‌گويند خواهر هفت برارو از درخت انار زاده شد و به درختِ انار برگشت . »
و زن با گيجي گفت : « درختِ انار ، بله يك درخت انار هم بود ، كنارِ دستشوئي و اين وقت سال پر از شكوفه بود. »
« ها بله ، غرقِ گل بود . خودم ديدم كه از ميان درخت بيرون آمدي . گفتم ، با خودم گفتم خواب مي‌بينم اما تو كه خواب نيستي . »
« نگفتين كجاست ؟ »
« گفتم ، اما تو نگفتي كه از كجا آمدي ؟ »
« مسافرم »
« همه مسافريم »
نگاه پيرمرد دوباره پر از محبت شده بود ، دوباره پشت گردنش را خاراند و ذوق زده با خودش گفت : « هي هي »
« نگفتين پمپ بنزين كجاست ؟ »
« چي ؟ »
« پمپ بنزين ، و باغ »
پيرمرد با حسرت آه كشيد .
« دير آمدي دختر جان ، هونا »
نگاه زن در امتداد دست پيرمرد به ساختمان سه طبقه‌اي رسيد كه در آن سوي خيابان از زمين روييده بود .
« ردِ همو ساختمون ، باغِ هفت برارو بود . خيلي سال جلوتر، انگار بيست سالي مي‌شود كه در آتش سوختند . اول پمپ بنزين آتش گرفت بعد هم باغ . هفت تا درخت سرو ، درخت انار ، همه سوختند و خاكستر شدند . درخت هايي كه زادشان را بابا بزرگِ بابا بزرگ ما هم به ياد نمي‌داد . »
لرز سرا پاي زن را فرا گرفته بود و اشك توي چشم‌هاي پيرمرد حلقه بسته بود .
« همين يك ساعت پيش بود ، خودم ديدم ، با چشم‌هاي خودم ديدم . . . »
« ها بله ، من هم ديدم اما بيست سال هم بيشتره ، هفت برارو گُر مي زدند و كاري از دست هيچ‌كس ساخته نبود ، انگار همين ديروز بود . »
و باز آه كشيد .
زن گرماي اشك را حس كرد كه بر گونه‌اش غلتيد و با شانه‌هاي آويزان به طرف ماشين برگشت .
مردگفت : « چي ميگه ؟ »
زن با پشت دست اشك‌هايش را پاك كرد و بي‌حوصله ساختمان سه طبقه را نشان داد
« ميگه اونجا بوده »
« چي ؟ »
« پمپ بنزين ! »
مرد به ساختمان سه طبقه نگاه كرد و گيج و گنگ به سوي زن برگشت . شانه‌هاي زن در هق هق خفه‌ي گريه تكان مي‌خورد . نگاهش از روي شانه‌هاي زن به پيرمرد رسيد كه دستش را سايبان چشم ها كرده بود و خيره خيره نگاهشان مي‌كرد .
« ديوانه »
ماشين كه راه افتاد ، بوي نارنج در هوا بود و صداي آواز بلبلي از دور دست ها نزديك مي‌شد .

پايان بهار 1382
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30883< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي